زخم های روی دل، خراش های روی صورت
تجربۀ عجیبی است. گریزی نیست. یک لحظه وارد بینی ات می شود و به پلک زدنی بالا می آید. می سوزاند و می آید و بعد سیل اشک است که پایین می آید. نفس نمی شود کشید. نمی شود فرار کرد. صدای فریاد است و جیغ و ... . زانوی چپ هنوز لغ است و ناگهان می رود به سویی که نباید. دست می گیرم به دیوار. همه جا تار است از اشک. دست می گذارم روی نافرمانی زانو. باتوم ها پر پر می زنند توی هوا. دختری کنارم روی زمین می افتد و صورتش کشیده می شود روی آسفالت پیاده رویی که باید سنگ فرش باشد. اما سیاهی رنگ بهتری است برای پیاده روهای ما چون بهتر رنگ قرمز را در خود می کُشد. زیر بازویش را می گیرم. صورتش خون افتاده. جمعیت دوباره برگشته و جلو می رود. نگاهم می کند، برمی گردد و دوباره می رود میان جمعیت.
از همان لحظاتی است که هی با خودمان می گوییم چطور باید آن را نوشت؟ و تو از پس اش برآمدی. یک فکری هم برای آن زانو بکن. فقط زنگ زدن و در رفتن که نیست که!
این لکه خونیه که هیچ وقت پاک نمیشه .
همون آسفالت رو هم ماشینای شهرداری تا صبح می شستند که خوناش بره.....
دل زخمی بدتر از صورت خراشیده است دیگه، نه؟ گاهی عدد هزاره و سال و ماه باورپذیر نیست! ولی وقتی پای جبر جغرافیایی به میان میاد...
خراش های روی صورت خوب می شوند، زخم های روی دل ولی شاید کینه شوند که می شوند.
آخرش یه شب ماه میاد بیرون.. روی این میدون رد میشه خندون... می شود امیدوار موند!!!! آیا؟؟؟
چند وقتی است که تو هی تصاویر عالی می سازی که حال آدم را بد کنی.
بعضی ها آفرینش این صحنه ها را تداوم عظمتشان می پندارند[گل]
ای وای
زبانی شیرین برای روایت لحظاتی تلخ. نا فرمانی زانو، عالی بود. دمت گرم علی جان