شروعِ خوش
دلخورم. خستهام از نوشتن فیلمنامه. باید آنقدر بالا و پایین و چپ و راستاش کنی تا باب دندان آقای تهیهکننده شود. آنوقت شده یک شیر بییال و دم که حتی خودت روی خواندنش را نداری، چه برسد به آنکه اسمت را بگذاری رویاش. اصلا این نوشتۀ تو نیست. مال آنهاییست که باید سرمایهشان برگردد. آقای یونسی نشسته جلوی در مغازه. خودش میگوید صب تا شوم مگس میپرانم. کتابفروش که باشی و نخواهی کتاب درسی بیاوری میشود همین؛ کار و کسبات بیرونق است. اصلا کی حوصلۀ داستان خواندن دارد. میبیندم. گل از گلاش میشکفد. بلند میشود و صندلی تاشو را از میانپاهاش رد میکند. خیلی وقتها میآیم و صحبت میکنیم از کتاب و فیلم، از «دکتر ژیواگو» انتشارات دریا و جان وین «مردی که لیبرتی والانس را کشت». اگر جلوی در نبود و سرش گرم مشتریهای تک و توک توی مغازه بود، قدم تند میکردم و رد میشدم که حوصلۀ هیچچیز را ندارم. میزند روی شانهام و دست تاب میدهد طرف در مغازه که یعنی بفرما، اول شما. میروم توی کتابفروشی و به قفسهها نگاه میکنم. آرزویم از نوجوانی همیشه این بوده که کتابفروشی داشته باشم و میان کتابهای نازک و قطور بنشینم و بخوانم و بخوانم و دلم قرص باشد که هیچوقت کتاب کم نمیآورم و لازم نیست غصۀ تمام شدن پولتوجیبیام را بخورم که هیچوقت آنقدر جمع نمیشد که قد بدهد به خریدن کتاب. کتابهای جدید را از قفسهها گلچین میکند و ردیف روی پیشخوان میچیند. اما من چشمم کاغذهای کاهی کتابی را گرفته که برخلاف کتابهای افقی تلنبار شدۀ دیگر، عطفاش را برعکس گذاشتهاند و اسمش معلوم نیست. کتاب را سخت از میان بقیه بیرون میکشد و فوت میکند به جلدش و میگذارد کف دستم. کتاب را باز میکنم و بو میکشم. بوی خوش کاغذ کاهی، یاد کتابهای جیبی «سه تفنگدار» پدربزرگ دوستم میاندازدم که با هزار جور ترفند و مکافات از توی کتابخانهاش برمیداشتیم و میخواندیم. میگویم همین را میخواهم. میگوید که سالها توی انبار ناشر بوده و حالا هم معلوم نیست چطور اجازه دادهاند پخش شود. روی کبوتر روی جلد دست میکشم. «روضۀ قاسم» نوشتۀ امیرحسن چهلتن. ورق میزنم. چاپ اول 1362. یعنی 23 سال گذشته از چاپ شدنش. کتاب را میبرم خانه. لباس کنده و نکنده میروم سر وقتش. بوی خوش کتاب صدایم میزند. میخوانم:
«عمه بلقیس با تردستی تمام، با نوک انگشتانش سبزیهای یک قد را از توی سبد دستچین میکند و میگذارد روی تخته و با کارد خردشان میکند.
- نمیدانم والله من شما را کجا دیدهام همهاش توی همین فکرم. به چشمم خیلی آشنایید. نمیدانم شاگرد مدرسۀ معرفت بودید... شاید کوچۀ عشقی مینشستید. ها؟... دیدید گفتم. آخر من میگویم. دختر نجمالملوک هستید... ماشاالله. ماشاالله. شما یک ذره بچه بودهاید، دیدهام تا حالا. اللهم صل علی محمد و آل محمد. بزنم به تخته چه بزرگ شدهای. چشم و ابرویتان که چشم و ابروی نجمالملوک است. واه... نگاه کنید ترا به خدا، او هم که میخندید مثل شما چانهاش گود میافتاد...»
میخوانم و اعتنا نمیکنم که صدایم میزنند برای شام یا مهمانی که بعد از مدتها آمده و حالا بست نشسته توی پذیرایی تا ببیندم.
«درست نمیدانم که عمو یحیی چکار میکند. و شبها اگر مجبور باشم، پیش عمه بلقیس بخوانم و مجبور باشم که از صدای خرخرش تا صبح چند دفعه از خواب بپرم، غیر از چراغ آشپزخانه که مادر نشسته است روی چهارپایهاش، چراغ اتاق قاسم هم روشن است- اتاق قاسم نه، اتاق عمو یحیی- و عمو یحیی میخواند و مینویسد. نمیدانم چه میخواند و مینویسد. عمه بلقیس هم نمیداند. یعنی سر در نمیآورد. بابا هم که نمیتواند بخواند. اما هر چه هست، انگار عمو یحیی دارد کارهایی میکند که هیچکس دلش نمیخواهد. انگار باید کمکم دلمان برای کارهای عمو یحیی شور بزند و بیشتر شور بزند. از آن روزی که عمه بلقیس قرآن را از سر تاقچه برداشت، برد پیش عمو یحیی و گفت:«داداش ترا به این قرآن از این کارها دست بردار!» و عمو یحیی گفت:«خیالت راحت باشد آبجی خانوم. خودم جانم را بیشتر دوست دارم. من که مثل جوانها اهل ترقهبازی نیستم.» عمه بلقیس، عمو یحیی را قسم جلاله داد. اما عمو یحیی گوشش به این حرفها دیگر بدهکار نیست. عمو یحیی اصلا آن آدم سابق نیست.»
حالم خوش است. خسته نیستم. دلخور نیستم. جادوی کلمات مرا به دنبال خودشان میکشند.
«تازه رسیدهام به ورزشگاه. بند ساک کف دستم را خط انداخته است. مردی که از بغلم رد میشود، بربر نگاهم میکند. دلم هری میریزد تو. کاشکی زیر بار نمیرفتم. دهانم مثل کبریت خشک شده است. خدا کند در مدرسۀ حسینی باز باشد. برم یک چکه آب بخورم. قلبم میزند، صدایش را میشنوم. حکما شقیقههایم قرمز شده است. نکند ترسیدهام. عمه یلقیس. انگار خودش است. عمه بلقیس دارد میآید. میایستم. ساک را میگذارم زمین.
- اصلا نباید این دست و آن دست بکنی. اگر به ساک فکر نکنی بهتر است. یکهو میبینی رسیدی خانه...
اما نه، او نیست. قد و بالای عمه بلقیس را دارد. مثل او هم راه میرود. عینکی و لاغر. کاشکی عمه بلقیس بود، میرفتم طرفش، ساک را میدادم دستش، میگرفت زیر چادرش. خیلی بهتر بود. اگر عمه بلقیس بود، دلم گرم میشد. اصلا تنهایی آدم بیشتر میترسد. حالا تازه دم مدرسۀ حسینی هستم. ساک را میگذارم روی پلۀ مدرسه، دو دستی میچسبم به نردههای در. هیچکس توی مدرسه نیست، الا بابای مدرسه. دارد حیاط را جارو میکند. حیاط مدرسه وقتی که خالی و ساکت باشد، چقدر بد است. دل آدم را غصه میگیرد. آفتاب زرد روی دیوار روبروست. یک دسته کلاغ از پشت شیروانی مدرسه میزنند بیرون. حیاط مدرسه خالی است. چقدر بد است که حیاط مدرسه خالی باشد.
- بابا!...
سرگرم کار خودش است. اگر ازم بپرسد که توی ساک چیست، جوابش را چه بدهم؟
- خیال کن توی ساک لباس یا یک همچین چیزیست، میفهمی؟
خب میگویم که توی ساک لباس است.
- بابا... بابا!
بابا برمیگردد، چشمهایش را هم میکشد.
- چیه، چکار داری؟
صدای قارقار کلاغها میآید. بابا از سر جایش راه میافتد.
- هیچی. سلام.
بابا سر تکان میدهد.
- سلام.
ساک را برمیدارم. باید خودم را زودتر برسانم خانه.
بگمانم دست کم نصف راه را آمده باشم.»
کتاب را میبندم. تلخ بود داستان. تلخ. اما خواندنش لذت داشت. لذت رفتن به عمق یک مفهوم. باید کتابهای دیگر نویسنده را پیدا کنم و بخوانم. دوباره به اسم نویسنده نگاه میکنم: امیر حسن چهلتن.
مجلۀ فیلم ورق میزنم. آگهی موسسه کارنامه را میبینم. کارگاه داستان: امیرحسن چهلتن. فکر میکنم همین است. باید نوشتن فیلمنامه را رها کنم. باید چیزی بنویسم که کسی حق دخالت در آن را نداشته باشد. زنگ میزنم. اولین جلسه همین امروز است. ذوق زده میروم و ثبتنام میکنم. توی کلاس روی یکی از صندلیهای فلزی مینشینم. چند نفر دیگر هم هستند که گرم صحبتاند و معلوم است برای بار چندم است که میآیند. مردی با موی کوتاه و صورت پاک تراشیده میآید توی کلاس. همه بلند میشوند. پیراهن آستین کوتاه پوشیده و شلوار جین آبی کمرنگ. کیفکلاسوری چرمش را میگذارد روی میز و مینشیند. آرام صحبت میکند و اگر بخواهد چیزی بخواند عینک عوض میکند. جلسۀ بعد داستان میبرم. گوش میکند و با مداد سیاه روی کاغذ یادداشت میکند. صدای نوک مداد سیاه روی کاغذ، مو بر تنم سیخ میکند. حس میکنم بدترین چیزی که ممکن است نوشتهام و حالا که داستان تمام شود میگوید برو همان فیلمنامهای که جلسۀ قبل گقتی مینویسی بنویس. عینکاش را از چشم برمیدارد و لحظهای ساکت نگاهم میکند. چند نکته ظریف میگوید و بعد تعریف میکند از داستان. توی دلم قند آب میکنم. حس خوبی دارد شنیدن نکات قویِ داستان از زبان آقای چهلتن. هفتهها میآیند و میروند. با بچهها میرویم خانۀ آقای چهلتن و دور مینشینیم پشت میز مربع جلوی پنجره که راه دارد به یک حیاط خلوت تنها و ساکت. داستان میخوانیم و شاهنامه و صحبت میکنیم، از همه جا و همه چیز. حامد هست و افرا، خانم بنفشه و هلن و آزاده، و رضیه که با ماندانا میآید که آن دورها نقاشی میکشد و وقت چای و شیرینی به همه نشان میدهد. گاهی هم آقای چهلتن برایمان از کارهای چاپ نشده میخواند، از «مردم خیابان انقلاب» و «آمریکاییکشی در ایران». آقای چهلتن که میرود سفر، جمعمان پراکنده میشود. از هم خبر میگیریم، دیر و زود، اما دلم برای نشستن دور آن میز و شنیدن داستان تنگ شده. دلم برای آقای چهلتن تنگ شده. میخواهم برایاش نامه بنویسم. بنویسم:
سلام آقای چهلتن، تولدتان مبارک...
نوشتههای دوستان برای تولد آقای چهلتن:
افرا: درد پنجم
حامد: وطن هر کس در حقیقت خود اوست
رضیه: برای یک اتفاق خجسته
chera man oon zaman nemishnakhtametoon?m[ناراحت]
چه خوب تمام شد این نوشته.
شروع خوش و پایان خوش[لبخند]
به اين مي گويند يك پايان مدرن درجه يك. راستي علي جان نمي خواهي بگويي مغازه اين آقاي يونسي كجاست؟ من عاشق اين جور كتابفروشي ها هستم به خصوص كه توي انقلاب هم نباشد و بشود از بين قفسه ها، كتابهاي خاك گرفته كاهي بيرون كشيد.
این عمه بلقیس شما دوست داشتنیه
سلام آقای حیدری. امیدوارم خوب باشید! جای خوشحالی داره که هنوز لینک وبلاگم رو پاک نکردید از لیستتون. ممنون. نوشته ای که حس خوبی به آدم میده خب...خوبه. چی میشه راجع بهش گفت؟ مخصوصآ اون بوی کاغذ کاهی. کتاب " بلندی های بادگیر" منم همونجوریه. عاشقشم. منتظرم بیایید و با تریلی از روی نوشته ام رد بشید. دلم برای غرغرهاتون تنگ شده بود.
سلام دوست بارونی[گل] دلخور نباش دنیا همینه . در ضمن فیلنامه نوشتن و سرو کله زدن با تهیه کننده یه غصه قدیمیه که تمومی نداره پس بیخود حرص نخور چون انقدر چیزهای وحشتناک در زندگی است که این توش چیزی نیست. موفق باشی.
حالا که من آمده ام بخوانم, شما توی یک شروع خوش گیر کرده اید
حالا که من آمده ام بخوانم, شما توی یک شروع خوش گیر کرده اید